در عین حال زاییده برداشت نهایى نویسندگان عصر ما از فراز و فرودهاى تعاملهاى فرهنگى متنوع جهانى است؛ از جمله تقابل دو مقوله متضاد جنگ و نوعگرایى انسانها.
به همین دلیل مىبینیم که رمان بازنمایى وحشت انسانهایى است که خود با اعمال خشونتبارشان، وحشتآفرینى مىکنند.
پرداخت ژرف نویسنده فقط به این مفاهیم محدود نمىشود، بلکه او طبق جهانبینى خود، به اصل دیگرى هم پاىبندى نشان مىدهد و آن، اصل نیاز انسانها به یکدیگر است.
گرچه رگه هایى نسبتاً قوى از ناتورآلیسم در این داستان دیده مىشود، اما نویسنده متن را در مجموع در این بستر محدود نمىسازد و حتى تا مرز نگرش جدید به طبیعت و خودبازنگرى پیش مىرود.
بنابراین خواننده دقیق پى مىبرد که در وراى وجوه ناتورآلیستى اثر، متن از طریق کنش و تفکر شخصیتهایش در شاخههاى متنوع دیگرى هم گسترش مىیابد.
از جمله خودکاوى و نگاه جدید به گذشته. رمان از دیدگاه داناى کل نامحدود روایت مىشود، اما صفحات 125 تا 128 را مىتوان به دلایلى به دیدگاه اول شخص نسبت داد؛ زیرا وزنه روایى تکگوئى معطوف به بیرون (البته برخوردار از راوى) بر راوى معمولى رمان چیره مىشود.
زمینه داستان کشور ترکیه است در زمان حکومت تازه تأسیسیافته «مصطفى کمال پاشا». جنگ و وقایع سیاسى پیش از آن، که هنوز عواقب و آسیبهاى آنها از توش و توان کافى برخوردار است، تمهید اصلى و در عین حال محمل اساسى شکلگیرى قصه است.
ارزشگذارى و میزان کشش قصه را به عهده خواننده مىگذارم و تنها به این مسائل مىپردازم که کیفیت رابطه مضمون و روایت و پلات و خود قصه را ارزیابى کنم و بهتبع آنها ردى از انگیزه شخصیتها به دست آورم.
شخصیت اصلى رمان «پریواز موسى» وارد جزیره کالینجارى مىشود. طبیعت جزیره بهحدى زیبا است که او فکر مىکند به بهشتى عارى از سکنه پا گذاشته است.
آیا عدم حضور انسانها به این معنى نیست که بهدلیل عملکردهاى کسانى چون او، «دیگران از حق حیات یا دستکم دیدن این بهشت» محروم شدهاند؟ چرا حس مىکند حین گشت و گذار در این جزیره همواره سایهاى تعقیبش مىکند؟ این سایه نماد چه چیزى یا چه کسى است؟
چرا صاحبِ سایه را نمىبیند، اما خانه دو طبقه خوشساختى را بهسهولت مالک مىشود؟ زیبائى طبیعت و این تملک ساده، چنان او را سرخوش مىکند که حتى در این جزیره بىسکنه براى تکمیل سعادت خود، لباس فاخر مىپوشد و ساعت طلاى زنجیردارى به کتش مىآویزد و مدال قهرمان استقلال ملى را بر سینه مىزند.
سوار قایق مىشود و بهسوى قصبه مىرود. در آرایشگاه مىفهمد که یونانیان مقیم جزیره مجبور به ترک آن شدهاند. او بىاعتنا به رنج همنوعانش، با غرور مىگوید: «ما آنها را بیرون کردهایم.» سند خانه را به اسم خود مىکند و عزیزخان کارمند پیر ثبت با شنیدن دلاورىهاى پریواز اشک مىریزد، او را در آغوش مىگیرد، فرزند خطابش مىکند و براى صرف شام به خانه مىبرد و به ناخدا قدرى معرفى مىکند تا در حمل اثاثیه به او کمک کند.
محبوبیت عزیزخان نزد مردم - اعم از ترک و یونانى - نه در قدرت فیزیکى او که در دیگرخواهى و مردمدارىاش است.
او از غرور ملى بالائى برخوردار است، اما در کشت و کشتار که از نظر پریواز ملاک رادمردى و وطنپرستى است، شرکت نجسته بود.
نویسنده با دلالتهاى ضمنى بسیار این نکته را به خواننده انتقال مىدهد که حتى سلحشورى و جنگاورى در راه استقلال هم امورى گذرا بیش نیستند و نمىتواند شأن انسان را ارتقاء دهند، بلکه با دیگران یکى شدن است که به آدمى جاودانگى مىبخشد. بوسیدن دست عزیزخان و همسر مهربانش، در واقع نمود ضمنى چنین پدیدهاى است.
اما زندگى همسو با منش انسانگراى عزیزخان شکل نمىگیرد. اصولاً چرا جزیرهاى به این زیبائى عارى از سکنه باشد اما جزایرى با یک در صد چنین جذابیتى اینهمه داوطلب مقیم و گردشگر دارند؟ پس باید عاملى ویرانگر چنین وضعى را پیش آورده باشد. یاشار کمال این عامل را در انسان خلاصه مىکند. به قول بودلر «سیاهى جهان از تیرگى قلب ما است.»
حوادث گذشته، که با رجعت به گذشته صورت مىگیرد نشان مىدهد که یونانیان جزیره که مردمانى نسبتاً فقیر هم بودند، باید به دستور عبدالوهاب، که او هم از مقامات بالاتر فرمان مىگرفت، آنجا را ترک مىکردند و با عدهاى از ترکهاى مقیم یونان مبادله مىشدند.
یونانىهاى نگونبخت که آباء و اجدادشان از سه هزار سال پیش ساکن آن جزیره بودند، مىگفتند: «ما حاضریم بمیریم اما اینجا را ترک نکنیم.» پیرزنى به نام «لنا» که منتظر بازگشت چهار پسرش بود، از شاخصترین این چهرههاست.
استقامت این افراد و دلبستگىشان به طبیعت و عشقى که به مظاهر آن نشان مىدهند، به خوبى دلالت بر این امر دارد که مردم عادى مقیم مکانهاى کوچک و مهجور، برخلاف تصور بعضى از شهرنشینها علاقه عجیبى به دریا و گل و گیاه و جنگل دارند.
آن استقامت آمیخته با این علاقه، از بهترین بخشهاى رمان است. اما خواننده جلوتر که مىرود با بخشهاى قوىترى هم مواجه مىشود: وقتى افراد چارهاى جز ترک جزیره و خانههاىشان ندارند، حاضر نمىشوند اثاثیهشان را بفروشند.
ترجیح مىدهند حالا که بىکاشانه مىشوند وسایل زندگى را براى «دوستانشان» بگذارند. اما این دوستان چه کسانى هستند؟ بىتردید ترکهاى مقیم جزیره.
بهعبارت دیگر، ما اینجا خصومتى به آن شکل که بین حکومتها مىبینیم بین مردم عادى شاهد نیستیم. نیکوس کازانتزاکیس نویسنده نامدار یونانى نیز که وجه خصومت و خشونت یونانىها و ترکها را بارز مىکند، در روایتهاى مختلف خود منکر «گرایش طبیعى و قوى این دو قوم به دوستى و صفا» نمىشود و آن را نیرومندتر از کینه و عداوتشان مىداند.
بارى، از یونانىها دو نفر هستند که حاضر به ترک جزیره نمىشوند؛ یکى همان لنا و دیگرى مردى بهنام واسیلى که در یکى از غارهاى جزیره پنهان مىشود.
دلیل او براى ماندن در آنجا، هر چند نشان از گیجسرى و توهم او دارد، اما بیانگر عالىترین امر درونى بشر است: عشق.
او در کودکى به دخترکى به نام «آلیکى» علاقهمند بود و گرچه دخترک به آن سر دنیا رفته است، اما ذهن واسیلى هنوز زیر سایه گذشته و خاطرات آن است. جنگ و خشونت، انسانها را از هم دور کرده است، اما هر کدام درون خود با چیزى سرگرم هستند و از آن نیرو مىگیرند؛ چیزهایى که درست در تقابل با جنگ قرار دارند.
انتظار وهمآلود واسیلى براى بازگشت آلیکى یکى از همین موارد است. انتظار همه جا هست؛ همانطورکه خود او هم بهعنوان «سایه» همهجا بهعنوان «نماد عذاب وجدان»، نماد «جدایى انسانها به سبب عملکردها و قدرتها» پریواز را تعقیب مىکند و رنج مىدهد و پریواز از هویت این سایه بلند چیزى نمىداند.
گرچه واسیلى تصمیم گرفته بود هر کس را که دید بکشد، اما بارها و بارها فرصت کشتن پریواز را بهعمد از دست داد. نوعدوستى طبیعى او - که وجه عمده این رمان است - بر کینه غلبه مىکند و حتى بر وسوسه به چنگ آوردن طلاهاى پریواز چیره مىشود.
هر چند حالا او از نظر لنا تا حدى دیوانه است، اما نویسنده نشان مىدهد که «ناهوشمندى همراه با نوعدوستى و صلحطلبى» بر «عقلانیت مبتنى بر خشونت» برترى دارد. او این برترى را با شخصیتپردازى واسیلى که بعداً به آن اشاره خواهم کرد، نشان مىدهد. صحنه برخورد واسیلى، لنا و پریواز نیز بر همین محور شکل مىگیرد.
پریواز با خود مىگوید: «..اى آدمیزاد، آدمیزاد زیبا تو چطور موجودى هستى، غیرقابلدرک.. او دشمن هیچ موجودى نبود. شیفته درنده و پرنده و حشره و خزنده بود.»(صفحه 345)
در این تلاقى خواننده تا حدى به درون هر سه شخصیت راه مىیابد و چون زمان تلاقى کم نیست، لذا این دورننگرى نویسنده تا حدى کمکارى او را در صفحههاى پیشین در مورد شخصیتپردازى جبران مىکند.
اما پرسش این جاست: این پریواز که حالا به این نتایج مىرسد، کیست و از کجا آمده است؟ با رجعت به گذشته، مىفهمیم که او بهعنوان افسر در جنگ علیه فرانسوىها از خود رشادت نسان مىدهد و مدال قهرمان ملى مىگیرد، اما در مقابل این مدال چیزى را از دست مىدهد: شفقت را.
او چنان به خونریزى عادت مىکند که پس از جنگ وارد نبرد با فرقهاى مىشود و چون فتوا مىگیرد که دشمنان عدهاى شیطانپرست هستند، پس با قساوت دست به کشتار مىزند و اجسادشان را به فرات مىاندازد.
البته پیش از آن از مردهها غنیمت مىگیرد؛ حتى از دست زنى مرده زینتآلات طلاى او را در مىآورد. زخمى مىشود و او را نزد «سلطان امیر صلاحالدین» فرمانده دشمن مىبرند. حرفهاى او در نقطهمقابل آن فتواها است و رفتار او و یارانش دال بر آرامشطلبى است. او نماز مىخواند، سپس با تأثر از کشتارهاى بىحاصل حرف مىزند و مىگوید: «ببین. فرات خون است.»
احساس حقارت پریواز از همینجا، پس از آزادى شروع مىشود؛ هر چند باز هم مدال افتخار مىگیرد و راهى جزیره مىشود. بهبیان دیگر دست او پُر [از طلا] است، اما هم از درون آسیب دیده و هم بیرون، او را طرد کرده است.
خالى بودن جزیره از مردم، در واقع نماد طردشدگى او از سوى انسان هاست. او براى ادامه یک زندگى انسانى چارهاى ندارد جز اینکه خونریزى و خشونت را کنار بگذارد و راه مدارا در پیش گیرد.
یاشار کمال در سطرهاى سفید و ناگفته اثرش مىگوید که ثمره آن همه خونریزى هیچِ مطلق بوده است و بس.
یاشار کمال مىخواهد نشان دهد که فطرت انسان از زمان خلقت از جنگ و خونریزى نفرت داشته است، با اینحال شرایط به گونهاى است که جنگ به او تحمیل مىشود (صفحه 360).
صرفنظر از اینکه تا چه حد موافق یا مخالف این عقیده باشیم، نمىتوانیم دیگر ایده کلان و بزرگ رمان را دست کم بگیریم: اینکه انسانها از هر حیث به هم نیاز دارند و اینکه انسانها در رابطه با هم تعریف مىشوند نه در عملیات مجرد (شکار یا سلحشورى یا درختکارى)و نه در ساختن مفاهیم انتزاعى (ارائه تعریف از مقولههاى مختلف).
نویسنده این ایده را در مورد تنهایى پریواز چنین توضیح مىدهد: «حالا اگر درختان انار شکوفه کنند، گلهاى ارغوانى و سیاه در آیند و مارهاى سفید و خالدار زیر درختان انار بخزند، خود او از این سر تا آن سر جزیره برود و برگردد، اگر آدمى نباشد، هیچ مزهاى نخواهد داشت...حتماً مادرمان حوا و پدرمان آدم به این خاطر بهشت را رها کردند که آدمى در آن نبود.»
(صفحه 14) چنین فردى مقام و ثروتش را از راه کشتار انسانها به دست آورده است، اما حالا چه نیازى دارد که امثال آنها را در این جزیره ببیند؟ رمان از این حیث پرسشهاى عمیقى را مطرح مىکند و این، یکى از امتیازات آن است.
امتیاز ترجمه این اثر، در روانى و پختگى نثر است. مترجم که خود ویراستار نیز هست، متن را چنان خوشخوان ترجمه کرده است که خواننده هیچ مشکلى با ساختارهاى نحوى ندارد.